اول تویی و آخر خودت

اول تویی و آخر خودت

مخلوطی از روزمرگی ها
ناگفته های درونی و بیرونی
ذهنی و عینی ...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

در میزد من نمیشنیدم

يكشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۹، ۰۵:۳۵ ب.ظ

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم یکم آذر ماه بود 

یعنی پادکست رادیو راه اپیزود جدید منتشر کرده

ساعتای اول صبح به گوش کردن پادکست و تمیز کردن 

آشپزخونه گذشت موصوع پادکست این ماه مرگ و زندگی بود

چطور یا چگونه مواجهه شدن با مرگ خودمون 

آخر پادکست مجتبی شکوری خواسته بود که یه وصیت نامه

از خودمون بنویسیم به عنوان یه تمرین که بهتر معنی زندگی بفهمیم

پادکست که تموم شدم دلم کتاب خوندن خواست 

خیلی وقت بود کتاب به دستم نگرفته بودم

 موضوع کتاب یادم نبود شروع کردم به خوندن بدون هیچ پیش زمینه ای 

به پنجاه صفحه اول کتاب رسیدم موضوع مشخص شده بود

ماجرای کتاب داستان یک روان درمانگریست که دچار یک بیماری لاعلاج شده

و کمتر از یک سال زمان برای زندگی کردن داره

کتاب از مواجهه این درمانگر با مرگ خودش حرف میزنه 

ماجرا به اینجا ختم نشد 

 عصر همون روز خبر مرگ مادر دوستم بهم رسید 

 مشغول نوشتن پیام تسلیت به دوستم شدم

ذهن قصه گو من شروع کرد به گذاشتن اتفاقات کنار هم

من شب قبل یه فیلم دیده بودم که شخصیت اصلی داستان‌ میمیره

شبش خواب همون دستم که مادرش فوت شده بود دیدم تو خواب خیلی

خوشحال بود چون میخواست عروس بشه  من ماجرا خواب واسش

تعریف کرده بودم بدون اینکه به دلم بد راه بدم که نکنه خبر از اتفاق بدی باشه

و بعدش هم ادامه نشونه ها و اتفاقا 

برای من اتفاق افتادن همه ی این چیزها کنار هم پشت سر هم خیلی عجیب بود

نمیدونم اسم  این نشونه ها رو چی بزارم حال عجیبی دارم 

# کاش یه تراپیست داشتم همه ی این ماجراهارو واسش تعریف میکردم

حرف های تو ذهنم کنار هم چفت هم فشرده شدن دارن تلنبار میشن

یه روزی باید تصمیم به خالی کردنشون بگیرم

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۹/۰۲
سین کاف

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی