اول تویی و آخر خودت

اول تویی و آخر خودت

مخلوطی از روزمرگی ها
ناگفته های درونی و بیرونی
ذهنی و عینی ...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

۲ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

#یه دور باطل واسه خودم درست کردم 

همه چی انگار دور سرم میچرخه و سر جای اولش برمیگرده 

.....

چند روزی بود احساس میکردم وزنم کم شده دنبال رژیم افزایش وزن بودم

تا اینکه امروز صبح یه برنامه سه ماهه تغذیه گرفتم موقعی که داشتم

فرم شخصی پر میکردم براساس وزنی که تقریبا دو ماه پیش داشتم 

نوشتم ۴۲ وزن نرمال برای من ۵۰ کیلو باید باشه یعنی کمبود وزن زیاد 

ترازو برداشتم تا مطمئنم شم برنامه درست گرفتم 

 عدد روی ترازو ۳۷ بود اصلا باورم نمیشه

من تو این دو ماه چیکار کردم با خود

.........

دلم واسه #دینگ تنگ شده هی میرم آنلاین بودنشو ببینم و 

قربون صدقش میرم

کاش  یه دنیای موازی دیگه ای هم باشه برای رسیدن به #تو

.....

یه فکری به حال خودم برداشتم با خود یه چالش شاید چند تا چالش بزارم

۱. درسم به شدت از درسام عقبم حجم زیادی استرس بابتش تحمل میکنم

۲. دوباره دنیای بدون اینستاگرام 

۳. روی برنامه رژیمم که از فردا شروع میشه باشم

۴. کتابخونی روزی بیست صفحه کتاب غیردرسی بخونم 

۵. پروپوزال رها شده رو مجددا در دست بگیرم 

همه این پنج مورد از فردا مجددا استارت میزنم و هر روز گزارش کارمو اینجا ثبت میکنم 

باشد که این دفعه به خودم بیام و رستگار شوم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۸
سین کاف

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم یکم آذر ماه بود 

یعنی پادکست رادیو راه اپیزود جدید منتشر کرده

ساعتای اول صبح به گوش کردن پادکست و تمیز کردن 

آشپزخونه گذشت موصوع پادکست این ماه مرگ و زندگی بود

چطور یا چگونه مواجهه شدن با مرگ خودمون 

آخر پادکست مجتبی شکوری خواسته بود که یه وصیت نامه

از خودمون بنویسیم به عنوان یه تمرین که بهتر معنی زندگی بفهمیم

پادکست که تموم شدم دلم کتاب خوندن خواست 

خیلی وقت بود کتاب به دستم نگرفته بودم

 موضوع کتاب یادم نبود شروع کردم به خوندن بدون هیچ پیش زمینه ای 

به پنجاه صفحه اول کتاب رسیدم موضوع مشخص شده بود

ماجرای کتاب داستان یک روان درمانگریست که دچار یک بیماری لاعلاج شده

و کمتر از یک سال زمان برای زندگی کردن داره

کتاب از مواجهه این درمانگر با مرگ خودش حرف میزنه 

ماجرا به اینجا ختم نشد 

 عصر همون روز خبر مرگ مادر دوستم بهم رسید 

 مشغول نوشتن پیام تسلیت به دوستم شدم

ذهن قصه گو من شروع کرد به گذاشتن اتفاقات کنار هم

من شب قبل یه فیلم دیده بودم که شخصیت اصلی داستان‌ میمیره

شبش خواب همون دستم که مادرش فوت شده بود دیدم تو خواب خیلی

خوشحال بود چون میخواست عروس بشه  من ماجرا خواب واسش

تعریف کرده بودم بدون اینکه به دلم بد راه بدم که نکنه خبر از اتفاق بدی باشه

و بعدش هم ادامه نشونه ها و اتفاقا 

برای من اتفاق افتادن همه ی این چیزها کنار هم پشت سر هم خیلی عجیب بود

نمیدونم اسم  این نشونه ها رو چی بزارم حال عجیبی دارم 

# کاش یه تراپیست داشتم همه ی این ماجراهارو واسش تعریف میکردم

حرف های تو ذهنم کنار هم چفت هم فشرده شدن دارن تلنبار میشن

یه روزی باید تصمیم به خالی کردنشون بگیرم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۵
سین کاف