اول تویی و آخر خودت

اول تویی و آخر خودت

مخلوطی از روزمرگی ها
ناگفته های درونی و بیرونی
ذهنی و عینی ...

دنبال کنندگان ۲ نفر
این وبلاگ را دنبال کنید

 

چراغ اینجا خاموشِ انگار تو یه خاموشی همیشگی رفته 

مثه ذهن تاریک من 

هر رهگذری یه چراغ واسه خودش هست

اگه اومدی اینجا چراغ مخصوص خودتو بزن یه چشمک بزن  

کورسویی از روشنایی ببینم 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۱ تیر ۹۹ ، ۰۲:۰۱
سین کاف

یه موقعهایی هست که دیگه حتی حوصله ندارم

تلاش کنم حالم خوب شه واسه خوب شدن حالمم حوصله کم میارم 

یه موقعهایی هست از اینکه حال غمگینمو پشت قیافه

خندان بیخیال قایم میکنم خسته میشم

و خیلی موقعها از اینکه هیچ وقت هیچ کس ندارم

باهاش حرف بزنم حسودیم میشه

به اوناییکه همیشه یکی هست پا حرفاشون

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۹ ، ۰۱:۲۴
سین کاف

 چند دقیقه قبل از اینکه این صفخه رو باز کنم شروع به تایپ کنم 

از شدت غمی که به دلم انداخت از ناراحتی ناخواسته ای که باعثش شد

با صدای بلند گریه میکردم ...

بهشون نگفتم که از تحمل من خارج شده شنیدن خیلی حرفها 

من دیگه اونقدر قوی نیستم که بشنوم و جواب بدم 

من دیگه اونقدر قوی نیستم که بشنوم و جواب ندم 

من میشنوم میشکنم و گریه میکنم 

حال این روزایی که داره میگذره با گریه گره خورده 

من کنترلی رو اشکام نداره 

من کنترلی رو خودم ندارم 

مثل الان که دارم این متن مینویسم 

هی از اونور اشکای سگ مصبمو پاک میکنم 

من چند دقیقه قبل به خودم اجازه دادم با صدای بلند گریه کنم

شاید تموم بشن این اشکای لعنتی

من ازین حالت زاری که به خودم گرفتم بیزارم

این حس بدی که بهم میدن 

تا عمق وجود من میره 

کاری به حال من نداشته باشین 

چرا ازم دور نمیشن 

چرا دلسوزیشون تموم نمیکنن

احساس میکنم تیکه تیکه شدم 

دارم هی این تیکه هارو جمع میکنم و کنار هم میزارم

این وسط کار هزار بار میشکنم مثل امروز مثل الان 

من با همین شکسته هام همین حالم ادامه میدم

میدونم یه روزی میام اینجا مینویسم که همه چی درست شد 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۹ ، ۱۶:۳۰
سین کاف

#یه دور باطل واسه خودم درست کردم 

همه چی انگار دور سرم میچرخه و سر جای اولش برمیگرده 

.....

چند روزی بود احساس میکردم وزنم کم شده دنبال رژیم افزایش وزن بودم

تا اینکه امروز صبح یه برنامه سه ماهه تغذیه گرفتم موقعی که داشتم

فرم شخصی پر میکردم براساس وزنی که تقریبا دو ماه پیش داشتم 

نوشتم ۴۲ وزن نرمال برای من ۵۰ کیلو باید باشه یعنی کمبود وزن زیاد 

ترازو برداشتم تا مطمئنم شم برنامه درست گرفتم 

 عدد روی ترازو ۳۷ بود اصلا باورم نمیشه

من تو این دو ماه چیکار کردم با خود

.........

دلم واسه #دینگ تنگ شده هی میرم آنلاین بودنشو ببینم و 

قربون صدقش میرم

کاش  یه دنیای موازی دیگه ای هم باشه برای رسیدن به #تو

.....

یه فکری به حال خودم برداشتم با خود یه چالش شاید چند تا چالش بزارم

۱. درسم به شدت از درسام عقبم حجم زیادی استرس بابتش تحمل میکنم

۲. دوباره دنیای بدون اینستاگرام 

۳. روی برنامه رژیمم که از فردا شروع میشه باشم

۴. کتابخونی روزی بیست صفحه کتاب غیردرسی بخونم 

۵. پروپوزال رها شده رو مجددا در دست بگیرم 

همه این پنج مورد از فردا مجددا استارت میزنم و هر روز گزارش کارمو اینجا ثبت میکنم 

باشد که این دفعه به خودم بیام و رستگار شوم :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آذر ۹۹ ، ۰۰:۲۸
سین کاف

دیروز صبح که از خواب بیدار شدم یکم آذر ماه بود 

یعنی پادکست رادیو راه اپیزود جدید منتشر کرده

ساعتای اول صبح به گوش کردن پادکست و تمیز کردن 

آشپزخونه گذشت موصوع پادکست این ماه مرگ و زندگی بود

چطور یا چگونه مواجهه شدن با مرگ خودمون 

آخر پادکست مجتبی شکوری خواسته بود که یه وصیت نامه

از خودمون بنویسیم به عنوان یه تمرین که بهتر معنی زندگی بفهمیم

پادکست که تموم شدم دلم کتاب خوندن خواست 

خیلی وقت بود کتاب به دستم نگرفته بودم

 موضوع کتاب یادم نبود شروع کردم به خوندن بدون هیچ پیش زمینه ای 

به پنجاه صفحه اول کتاب رسیدم موضوع مشخص شده بود

ماجرای کتاب داستان یک روان درمانگریست که دچار یک بیماری لاعلاج شده

و کمتر از یک سال زمان برای زندگی کردن داره

کتاب از مواجهه این درمانگر با مرگ خودش حرف میزنه 

ماجرا به اینجا ختم نشد 

 عصر همون روز خبر مرگ مادر دوستم بهم رسید 

 مشغول نوشتن پیام تسلیت به دوستم شدم

ذهن قصه گو من شروع کرد به گذاشتن اتفاقات کنار هم

من شب قبل یه فیلم دیده بودم که شخصیت اصلی داستان‌ میمیره

شبش خواب همون دستم که مادرش فوت شده بود دیدم تو خواب خیلی

خوشحال بود چون میخواست عروس بشه  من ماجرا خواب واسش

تعریف کرده بودم بدون اینکه به دلم بد راه بدم که نکنه خبر از اتفاق بدی باشه

و بعدش هم ادامه نشونه ها و اتفاقا 

برای من اتفاق افتادن همه ی این چیزها کنار هم پشت سر هم خیلی عجیب بود

نمیدونم اسم  این نشونه ها رو چی بزارم حال عجیبی دارم 

# کاش یه تراپیست داشتم همه ی این ماجراهارو واسش تعریف میکردم

حرف های تو ذهنم کنار هم چفت هم فشرده شدن دارن تلنبار میشن

یه روزی باید تصمیم به خالی کردنشون بگیرم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۹۹ ، ۱۷:۳۵
سین کاف

یکی از تمرین هایی که برای درس رفتار انجام می دهیم شناسایی 

افکار خودآیند منفی و هیجاناتی که بدنبالش داریم هست 

هر روز قلم و کاغذ جلو دستم میگذارم که تا اتفاقی افتاد 

یادداشت کنم البته این را هم بگویم برای آدم درون گرایی 

مثل من که دائم با خود حرف میزند و رویدادهای درونی اش

نسبت به بیرون بیشتر است نوشتن اینجور تمرین ها کار سختی 

نیست .

از وقتی که شروع به نوشتنشان کردم انگار یک فیلتر ذهنی

در مغزم درست کرده ام که هر فکری به ذهنم میرسد

را اول ارزیابی میکنم ببینم قابل نوشتن و توجه کردن هست

یا نه و بعد رد میشود .

بیشتر هیجاناتی که داشتم ناراحتی بود من در تمام رویدادهایی که نوشتم 

حرف از آرام شدن و رسیدن به آرامش زده بودم من با تبدیل هر فکر منفی به افکار منطقی به دنبال آرامش بودم 

امشب تمرین هایم را برای استادم ایمیل کردم آنقدر سریع تایپ کردم

که دلم نمیخواست نگاهی به افکاری که در طول هفته داشتم بندازیم.

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۹ ، ۰۱:۲۵
سین کاف

۱۹ آبان ساعت سه 

دلتنگ و بیقرارم 

دلم برای گم شدن در آغوش او 

برای گذاشتن سرم روی شانه اش

برای بوسه های ریزش 

برای بو کشیدن عطر تنش 

برای او 

دلم تنگ است .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۹۹ ، ۱۵:۰۴
سین کاف

 

هر زمان که دست به قلم میشوم تا برنامه ریزی کنم 

برنامه ام میشود پلن یک پلن دو پلن سه 

همه مسیر ها و برنامه ها با"  اگر" همراه است اگر اینگونه پیش برود 

اگر آن گونه پیش برود اگر شرایط اینگونه بماند اگر اگر اگر 

نقطه اشتراک همه ی برنامه ها تلاش کردن است و سکون نبودن

من یتیم بودن و تجربه تنهایی را تا مغز استخوانم حس کردم

و روزها و ساعت ها با خودم حرف زدم

گر چه تجربه تلخی بود و مثل پتک محکم بر سر من آوار شد

مرا از خواب ناز و خوش خیالی بیدار کرد

اگر قبلا انتظاراتم‌ را به حداقل رسانده بودم

الان انتظاراتم از اطرافیان به صفر رسیده است 

کله شق تر از این‌ حرف ها هستم که اجازه دهم کسی مرا حذف کند 

دنیا جای بدی است ولی ارزش جنگیدن دارد 

دنیای پر از بی عدالتی است ولی ارزش جنگیدن دارد 

دنیا پر از تضاد است ولی ارزش جنگیدن دارد 

جنگنجو دنیای خودم میمانم

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۹ ، ۱۰:۵۷
سین کاف

حدود یک هفته است با مسئولین و آدم های زیادی برای پیگیری کار حرف زدم

کاری که حقم بود ولی جایگزین های زیادی برایش آوردن 

من وارد دایره نخودسیاه بازی مسئولین شده بودم 

امروز آخرین روز پیگیری بود دلیل آوردن  من و انکار مسئولین

از پشت پرده ماجرا حرف زدن که چرا برای بقیه آره بود 

و چرا برای من نه!

هر چقدر بیشتر توضیح میداد وارفتن و شوک شدن من بیشتر می شد 

از اسم های آشنای زیادی حرف زد و من گنگ و مبهوت فقط نگاه میکردم

و حرفی نداشتم برای بی معرفتی که این اسم های آشنا برایم خرج کردن.

تنها و درمانده با یک خروار ناباوری و بهت برگشتم 

باز هم‌به بن بست برخوردم

بن بستی که آدم های آشنای زندگی ام برایم ساختن .

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۹ ، ۱۸:۲۳
سین کاف

گره خورده ام به انتظار انتظار انتظار 

راه گریزی برایش پیدا نمیکنم 

استاد راهنمای عزیز جواب ایمیل و پیام نمیدهد 

رئیس سابق جواب پیام نمیدهد 

فلان کتابفروشی آنلاین جواب ایمیل نمیدهد 

فلان مسئول حرف از انتظار میزند 

مسئول فلان قسمت حرف از انتظار میزند 

انتظارهایی که تعدادشان هر روز بیشتر میشود ...

وقتش برسد اینجا مینویسم که

دفاع پایان نامه تمام شد

فرم های کارورزی همه تکمیل شده اند

مدرک کوفتی را گرفته ام

رئیس سابق مدارک کاری ام را فرستاد 

رزومه های پژوهشی ام جمع شدن

رزومه های کاری کامل شده اند 

کتاب ها به موقع به دستم رسید 

هیچ مسئولی دیگر بهانه ای برای عقب انداختن کارم نداشته است .

ته مانده های انرژی ام را باید کنار هم بگذارم و نفس زنان ادامه دهم ...

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مهر ۹۹ ، ۲۱:۲۳
سین کاف

یادم رفته بود آخرین بار کی اینقدر ذوق زده شده باشم 

از خوشحالی بغض کنم یک خوشحالی واقعی واقعی 

من دو روز پیش یک خوشحالی خالص و ناب را  تجربه کردم 

آنقدر این خوشحالی عمیق بود که اثراتش تا الان هم با من هست

من دو روز پیش از پستچی یک بسته بزرگ و عجیب دریافت کردم

یک بسته به اسم من  اما بدون اینکه سفارش چیزی داده باشم 

با تعجب بسته بزرگ را باز کردم و با یک بسته کوچک دیگری مواجه شدم

یک بسته ی کادو پیچ شده .

بسته پر بود از چیزهایی که من دوست دارم از مورد علاقه هایم

همراه با یک کارت پستال که نوشته بود تولدم مبارک 

نوشته بود که چقدر دلش واسه ایام خوابگاه و آن روزهایمان تنگ شده 

بسته از طرف رفیق و همدم روزهای خوابگاه و دلتنگی من بود 

یک غافلگیری قشنگ تو این روزهایی که پر از دغدغه ام 

چه حسی قشنگ تر از این که بفهمی هنوز هستن آدم هایی که به یادتن

و خوشحال کردنت برایشان مهم باشد‌ 

کاش حس ناب این لحظه ها درون کپسول زمانمان  بکر و تازه بماند.

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۹ ، ۱۲:۴۳
سین کاف